مایل به ادامه...!؟ 💆🏻‍♀️

پارت چهارم – قرمزِ پشت درِ ممنوعه

صبح زود، نور طلایی از لای پرده‌های سنگین اتاق مهمان عبور کرد و روی چهره‌ی آوا نشست. با خمیازه‌ای کوتاه از تخت بلند شد، آماده برای روزی که قرار بود کار خودش را آغاز کند.  

بعد از آماده‌سازی، با کیمیا خداحافظی کرد و از عمارت بیرون زد. صدای خش‌خش برگ‌ها زیر قدم‌هایش، آرامش قبل از شلوغی بود.

در شرکت، فضای مدرن و شیشه‌ای ساختمان، تضادی بود با عظمت سنگی خانه‌ی عماد. آوا با چند نفر دیدار کرد، قرارداد اولیه را امضا کرد و دفتر کار کوچکی به نام خودش ثبت شد—قدم اول برای مستقل شدن.

ظهر، وقتی از دفتر بیرون آمد، تلفن همراهش زنگ خورد. کیمیا گفت:  

— «تئو خیلی بی‌حاله تو خونه. خودش گفت می‌خواد باهات بیاد بچرخه، می‌فرستمش سمتت.»

چند دقیقه بعد، تئو با کت جین و لبخند شیطنت‌آمیزش، جلوی آوا ظاهر شد:  

— «بریم بگردیم خانمِ برگشته از پاریس!»

با هم خونه‌هایی رو دیدن، نهار خوردن، از فروشگاه‌های مبلمان بازدید کردن، و آوا کم‌کم حس کرد کنار تئو زندگی کمی نرمال‌تر می‌شه.

شب‌هنگام، تئو با نیشخند گفت:  

— «یه جای خاص هست، باید ببریمت اونجا؛ قول بده امشب رو نمی‌پرسی کجاست، فقط بیا.»

کلوپ شبانه با نورهای بنفش، موسیقی بلند، و آدم‌هایی که انگار از دنیا جدا شده بودن، پر از انرژی بود. آوا خندید، با تئو رقصید، نوشیدنی سفارش دادن، و خودش رو وسط لحظه زندگی حس کرد—تا لحظه‌ای که در ورودی مخفی گوشه‌ی کلوپ باز شد و ماهان وارد شد.

با کت مشکی، نگاه خنثی، و دو محافظ همراهش. مستقیم به اتاقی در گوشه‌ی سالن رفت؛ دری که دو مرد جلویش ایستاده بودند و اجازه ورود به کسی نمی‌دادند.

آوا که کنجکاو شده بود، قدم‌به‌قدم دنبال رفت، ولی محافظ‌ها ایستادن:  

— «اجازه نیست.»

آوا کنار در ایستاد، نگاهش روی ساعت. حس می‌کرد چیزی پشت آن در در جریان است که نباید ندید گرفته شود.

بعد از حدود یک ساعت، در باز شد. ماهان بیرون آمد. یقه‌ی پیراهنش اندکی باز بود، و روی لبه‌اش رد رژ قرمز دیده می‌شد.

لحظه‌ای که نگاهش با نگاه آوا قفل شد، ایستاد. تعجب در صورتش ظاهر شد، و بعد تبدیل به عصبانیتی کنترل‌شده شد.  

تئو از پشت سر آمد:  

— «ماهان؟ مشکلیه؟»

ماهان فقط گفت:  

— «شما دوتا... بریم خونه.»

در ماشین، سکوت سنگینی بینشان افتاد. تئو روی صندلی عقب خوابش برد. آوا جلو نشسته بود، با نگاهی که هنوز از درِ ممنوعه جدا نشده بود.

وقتی ماشین در پیچ آخر رسید، ماهان با صدایی پایین اما محکم گفت:  

— «دوبار نمی‌خوام ببینم تئو رو میاری همچین جاهایی.»

آوا برگشت، با لحنی سرد و قاطع گفت:  

— «من برای کسی بچه‌داری نمی‌کنم. تئو خودش خواست، و تو... اگه مشکلی داری، اول با خودت حلش کن.»

ماهان سکوت کرد، اما انگشتانش روی فرمون سخت‌تر شدن. صدای موسیقی کلوپ هنوز در ذهن آوا می‌پیچید—اما حالا، سوالش چیز دیگه‌ای بود...

چه چیزی پشت اون در بود، که رژ قرمز یادگاری‌اش شده بود؟

_______________________

لطفا حمایت کنید و نظرتونو راجع‌به رمان بگید🥹♥️