#روزنه‌عشق پارت3

꧁𝐻.𝑅.𝐸꧂ ꧁𝐻.𝑅.𝐸꧂ ꧁𝐻.𝑅.𝐸꧂ · 1404/4/5 10:41 · خواندن 4 دقیقه

سلام ببخشید دیرشد بفرمایید ادامه 🧚🏻‍♀️👇🏻

 

 

دیگه این حرفا فایده ای نداشت اون شیواس شیوایی که تا دیروز هیچکدوممون بهش اهمیت نمیدادیم اما امروز باانداختن خودش جلوی ماشین و به کما رفتنش انقد برامون مهم شده بود

همونطور باخودم کلنجار میرفتم که پرستاری وارد اتاق شد نیم نگاهی بهش انداختم که مشغول کارش با سرم و دست شیوا بود همونطور که مشغول کارش بود سرشو بالا آوردو نگاهی به منو شیوا انداخت و گفت:

_نسبتت باهاش چیه که انقد ناراحتی بخاطرش

با کمی تردیدوتعلل گفتم:

+قراربود نامزدکنیم

کمی سرشو بالا آورد نگاه معنادار سنگین و عجیبی بهمون انداخت و گفت:

_به قیافه‌هاتون نمیخوره فک نکنم هنوز ۱۸سالتون‌هم شده باشه

نگاهمو ازش گرفتمولب گزیدم:

+به اجبار خانواده‌هامونه هیچکدوم راضی نیستیم ازسن کممون سواستفاده میکنن که مارو تحت سلطه خودشون داشته باشن

پرستار نگاه متاثری به شیوا انداخت و گفت:

_پس براهمین خودشو جلوی ماشین انداخته

با این حرفش داغ دلم تازه شد و فقط تونستم با غم و اندوه و صدای گرفته بهش بگم:

+باهاش کنار اومده بود دلیلش نمیتونه این باشه

پرستار که انگار کارش تموم شده بود روبه من ایستادو گفت:

_انقد به خودتون سخت نگیرید الانم اگه میشه از اتاق برو تا من بتونم آماده‌ش کنم چون پدرش خواسته به یه بیمارستان دیگه انتقالش بدیم

سری تکون دادمو بدون هیچ حرف و مخالفتی از اتاق خارج شدم و روی صندلی که توی راهرو بود نشستم سرمو کمی خم کردم بین دستام گرفتم و فشوردمش

....

همونطور که نشسته بودم گوشیم توی جیبم به لرزه افتاد دست بردمو گوشیو از جیبم بیرون کشیدم 

که با اسم  سهیل روبه رو شدم سهیل یکی از صمیمی ترین دوستامه که برام عین داداشم میمونه 

آیکون سبزو کشیدمو گوشیو نزدیک گوشم بردم که صداش توی گوشی پیچید:   +پارسا     _سهیل

_کجایی الان چه اتفاقی برا شیوا افتاده

ابروهامو کمی توهم کشیدم و گفتم:

+توخبرداری

صدای من خیلی بی جون بود اما اون باصدایی پراز اضطراب گفت:

_اومدم بیمارستان دیدن فرهاد که پدرتو و آقای ملکی (پدرشیوا) ر دیدم که بادکتر راجب شیوا حرف میزدن چیشده

وقتی اینو گفت دیگه کنترل هیچی دست من نبود و ناخودآگاه لب زدم:

+شیوا تصادف کرده و تو کماس

_آخه تو الان باید به من بگی کجایی 

+تو راهرو بیمارستان درانتظار نشستم

.........

تو محوطه بیرون بیمارستان روی نیمکتی نشسته بودم و همونطور تو فکر بودم که دستی روی شونه‌م نشست و کسی کنارم روی نیمکت نشست

رو برگردوندم ببینم کیه که با چهره سهیل روبه رو شدم

لبخندتلخی به روم زدو گفت:

_چته پسر چرا انقد غم زده ای

+سهیل شیوا به خاطرمن خودشو جلوی ماشین انداخته

ابروهاش بالا ‌‌‌‌‌‌پریدو  گفت:

_یعنی چی که به خاطرتو

باکمی تردیدوتعلل گفتم:

+امروز قبل تصادفش اومده بود خونمون باهم بحثمون شد و از خونه بیرون زد بعدشم از بیمارستان بهم زنگ زدن فک کنم بخاطر حرفایی که بهش زدم و رفتاری که باهاش داشتم اینکارو باخودش کرده باشه

نگاه ناامیدانه ای بهم انداخت و گفت:

_همچین هم تقصیرتو نیس توکه مجبورش نکردی اینکارو بکنه

+ولی من باعثشم

....

باتموم شدن حرفامون بطری آب معدنی که داشتو بهم دادو گفت:

_بیا یه آبی به دستوصورتت بزن حالت جابیاد

باتردید بطری رو ازش گرفتم بازش کردم ‌‌‌‌‌و کمی از خوردم و بقیه‌شو روی سرم خالی کردم 

یکم خنک شدم و الان حالم بهتره

سهیل لبخندی بهم زدو رو بهم گفت:

_الان شدی پارسای جذاب دخترکش خودمون

پوزخندی به این حرفش زدم همچین هم بیراه نمیگفت جذاب بودم دیگه حتی شیوا هم تن به این نامزدی اجباری داد چون من خوشتیپم و از لحاظ اخلاقی هم که بچه مثبت اما کی فکرشو میکرد ماها در این راه قرار بگیریم (پرش ذهنی به اتفاقاتی که افتاده فکر میکنه)

باصدای سهیل از افکارم دور شدم و گفتم:

+ها چی گفتی 

_پارسا از غم شیوا چیزی زدی تو هپروتیا

خنده‌ای کردموگفتم:

+توام دیوونه‌ایا لنگه‌ی شیوایی داشتم فک میکردم

_خوبه خنده‌تم دیدم خیالم راحته ازغم دوری عشقت خودکشی نمیکنی یا قرصی چیزی نمیخوری 

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

+دیوونه‌ای دیگه عشقم کجا بود تو که میدونی من بیشتر از هرچیز از شیوا متنفرم 

....

بعد کلی مسخره بازی برای از فکرشیوا بیرون اومدن موفق شدیمو کلا شیوا رو فراموش کردم و به مامان زنگ زدم بعد چندبوق جواب داد:

}…شروع مکالمه پارسا ‌‌‌‌و مادرش ملیکا…{

_الو پارسا کجا رفتی یهو

+هیچ جا مامان بیرون بیمارستان تو محوطه‌م مامان من با سهیل میرم شما خودتون بیاید

_وای پارسا کجا میخوای بری تو این وضعیت آخه شیوا تو اون وضعه و خانوادش انقد ناراحتن باید بمونی عزیزم نمیشه که یهو ول کنی بری وضعیت شیوا ثابت نیس یهو دیدی یه اتفاقی افتاد بهتره بمونی

+مامان یه جوری میگی انگار میخوام برم واسه این اتفاق جشن بگیرم من فقط میرم یه هوایی عوض کنم منم به اندازه شما حالم بده منم به فکر شیوام

_باشه هرجا دوس داری برو ولی زود برگردی خونه

+مرسی مامان خدافظ

_مراقب خودت باش عزیزم خدافظ

گوشیو قطع کردم و روبه سهیل گفتم:

+........

 

_________________________________

معذرت بابت دیر دادن پارت یه اتفاقی افتاد که نشد پارت بدم امیدوارم از پارتای جدید خوشتون بیاد

به نظرتون توی پارتای آینده که بخش جدید داستان شروع میشه منحرفیش کنم ؟!