سایهیماهان🌘📃پارت12

ادامه.....
پارت دوازدهم – سکوتهایی که به دیوار شیشه میخورند
جسیکا با لحن نازک همیشگیش گفت:
— «خب ماهان، پس شب میبینمت عزیزم.»
دستش رو روی شونهاش گذاشت و از اتاق بیرون رفت؛ صدای پاشنههاش توی راهرو پیچید، مثل امضایی پررنگ برای نمایش کوچکش.
آوا نگاهش رو از شیشه برداشت، ولی هنوز حس اون بوسهی روی شونه، توی ذهنش سنگینی میکرد.
چند دقیقه بعد، پوشهای روی میز آوا قرار گرفت. پروژهای تازه، با مهر «محرمانه». فایلها پراکنده، نیمی ناقص و بیشرح.
آوا ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد:
— «چیه این؟ چرا هیچجا توضیح نداره...»
برای گرفتن اطلاعات، بیهدف وارد اتاق ماهان شد. در باز بود، ولی خودش تنها نشسته بود، سرش پایین، انگار ذهنش هزارجا بود.
آوا پوشه رو بالا گرفت:
— «این از طرف تو فرستاده شده؟ هیچی ازش نمیفهمم.»
ماهان نگاهش کرد، به آرامی برخاست و نزدیک شد. کنار میز ایستاد.
فاصلهشون کم بود. شاید زیادی کم.
ماهان دستش را دراز کرد تا پوشه را بگیرد، اما انگشتان آوا همزمان درگیر لبهی کاغذ شد. چشمهاشون توی هم گره خورد. سکوت غلیظی افتاد.
یک لحظه، انگار همهچیز یخ زد. نگاه، نفس، واژهها...
اما بعد، هر دو عقب کشیدن. انگار فاصلهی بینشون قرار بود همینقدر باشه—نزدیک، ولی کنترلشده.
ماهان با لحن خشکتری گفت:
— «فایل ناقصه، چون قرار بود امشب در موردش بحث بشه... در مهمونی شرکت.»
آوا ابرو بالا انداخت:
— «مهمونی؟»
ماهان به سمت پنجره رفت، پشت به آوا:
— «عماد خواسته من بهت اطلاع بدم. رسمی نیست، ولی همه هستن. ساعت ۸، طبقهی آخر. بیا، خوبه که دیده بشی.»
آوا نفس کشید، پوشه را دوباره باز کرد. ولی ذهنش جای دیگه بود—روی اون لحظهی برخورد نگاهها، یا شاید روی اینکه... چرا جسیکا میتونست به راحتی لمسش کنه، ولی خودش نه.
ماهان بیهیچ حرفی بیرون رفت. ولی سکوتش هنوز روی میز آوا بود، دقیقاً کنار پوشهی محرمانه.
________________________
حمایت... 🫴🏻