#روزنهعشق پارت4

مایل به ادامه 🧚🏻♀️👇🏻
گوشیو قطع کردم و روبه سهیل گفتم:
+خب اوکی شد پاشو بریم تا این دختره نمرده و عزادارمون نکرده
_باشه داداش بریم
باهم از بیمارستان خارج شدیم اسنپی گرفتیم رفتیم کافه عمو صادقی
یه مرد ۳۵_۴۰ ساله که با دخترشو خانومش و پسر۸سالهش زندگی میکرد و یه کافه داشتن ما بهش میگفتیم عمو هم اونا خیلی با احترام باما رفتار میکردن هم ما با اونا آدمای خوبین ما همیشه با بروبچه ها میرفتیم کافهی عمو صادقی ...
یه ربعی تو راه بودیم که رسیدیم اسنپ رو حساب کردم که رفت و منو سهیل وارد کافه شدیم ..
با بازشدن درو وارد شدن ما عمو صادقی که مشغول کارش بود سرشو بالا آوردو نگاهی بهمون انداخت طولی نکشید که لبخندی روی صورتش نقش بست و به سمتمون اومد ماهم به روش لبخندی زدیم سلام و احوالپرسی کردیم حرفامون که تموم شد عمو با علامت دست روبه پسرجوونی گفت:
_رضا بیا اینجا
طولی نکشید که پسرجوون که پیشبند بسته بود و سینی به دست داشت به سمتمون اومدو روبه عمو گفت:
_بامن کاری داشتین
عمو باچهره مهربون ولبخند همیشگیش روکرد به ما و گفت:
_این رضاست برادرزادمه چندروزیه اومده اینجا کمک دستم باشه تا کارگر پیدا کنم
وبعد روکرد به رضا و بادست به من اشاره کردو گفت:
_این پارساس یکی از مشتریای ثابتمون و البته
و دوباره به سهیل اشاره کردو گفت:
_ایشونم دوستش سهیل هردو مشتریای ثابت کافهمونن هردو بچه های خوبین
دستمو به سمت رضا گرفتمو برای کامل کردن حرف عمو ادامه دادم:
+از آشناییت خوشبختم
باتردید دستشو به سمتم دراز کردو دستمو فشورد و بعد با سهیل دست داد و روبه هردومون گفت:
_از آشناییتون خوشبختم چیزی خواستین بهم بگید سری تکون دادم که رضا باقدمای آروم و بلند ازمون دورشد و سرکارش برگشت
بعداز رفتن رضا عمو گفت:
_جاتون همون جای همیشهس همونطور که دوس داشتین همیشه برا شما رزروه جز شما کس دیگه ای اینجا نمیشینه و به میزی که همیشه میشینیم اشاره کرد ازش تشکر کردیمو به سمت میز رفتیم
مثل همیشه مشغول گپ و گفت بودیم وغرق در صحبت کافه هم خیلی خلوت بود همونطور که داشتم باسهیل صحبت میکردم متوجه رضا شدم که به سمتمون میومد چون این طرف کافه فقط همین میز بود مشخص بود میاد پیش ما
کنارمون قرار گرفت وگفت:
_چیزی نمیخواید براتون بیارم
لبخندی به روش زدمو گفتم:
+دوتا اسپرسو و یه قهوه به سلیقه خودت هرچی خودت دوس داری
سری تکون دادو رفت و ازمون دور شد
و دوباره با سهیل مشغول صحبت شدیم
....
چند دقیقه ای طول کشید که دیدم رضا سینی به دست به سمتمون میاد به میز که رسید هرسه قهوه رو روی میز گذاشت و میخواست بره که گفتم:
+کجا نمیخوای با ما قهوه بخوری
با کمی تردید نگاهی به هردومون انداختو گفت:
_باید برم به کارم برسم شما میل کنید
که این دفعه سهیل پا پیش گذاشتو گفت:
_وایسا داداش کجا میخوای بری بمون پیشمون این آقا پارسا که میبینی به هرکسی از این لطفا نمیکنه منی که میبینی به زور رفیقش شدم بشین داش رضا که اگه فراری شی تا بهشتم تعقیبت میکنه نمیزاره از چنگش در بری...
.....
رضا بعد کلی این دست اون دست کردن بلاخره نشسته بودو هممون مشغول صحبت و آشناشدن بودیم
قهوه ای که گفته بودم به سلیقه خودش بیاره جلوش گذاشتم و روبه سهیل گفتم :
+تولد خواهرت کیه بیایم سوسک بزاریم رو کیکش
رضا با چشای درشت شده گفت:
_داداش واسه تولد همه همین کارو میکنین
لبخندی زدمو گفتم:
+واسه همه که نه ولی خواهرسهیل یجورایی استثنایی هس بقیه دخترا از سوسک میترسن ولی اون با سوسکه تانگو میره
بعد سهیل زد زیر خنده و گفت:
_یه بار دوستاش خونمون دعوت بودن با پارسا از بالای پله ها یه سوسک پلاستیکی انداختیم رو دوستش دختره نه گذاشت نه برداشت پرید بغل سارینای ما ساریناهم تا مارو دید دوزاریش افتاد حالا نخند کی بخند ماشالا خواهرم عجب پایهس ها آخرشم گفت پارسا سوسکو بندازه بیرون این پارسام چندش بازی درآورد گفت نه من بهش دست نمیزنم خواهرم خودش با دست سوسکو برداشت گذاشت روسر رفیقش دختره داشت سکته میکرد خواهرمام که عین مافیا شده بود گفت گمشو زنیکه سوسک واقعی بود یه چیزی از یه تیکه پلاستیک میترسی خلاصه دختره حسابی حالش جا اومد
رضا باخنده گفت:
_عجب ماجراهایی دارین داش
و من ببالحن سوالی به رضا گفتم:
+راستی تو چندسالته
و رضا لب باز کردو گفت:
_تقریبا۲۰سالمه ترم اول دانشگاهم
و بعد سهیل رو کرد به منو با چشای ریز شدهکمی سمتم خم شدو گفت:
_پارسا همونی که میدونی نباید رضارو ببینه
منم عین خودش خم شدمو چشامو ریز کردم و گفتم:
+خب حالا همونی که میدونی چرا نباید رضارو ببینه
خوب سرجاش نشستو گفت:
_خو خنگه اون ببینه بدبختمون میکنه فک کنم تو یه دانشگاه باشن
با این حرفش یه تای ابرومو بالا انداختمو گفتم:
+یه بارکی بگو باهاش رفیق نشیم دیگه
سهیل گفت:
_نه رفیق که بشیم ولی باهم آشنا نشن یه وقت نکنن تو کاسه کوزمون
رضا با لحن و قیافه سوالی و متعجب گفت:
_همونی که میدونی کیه دیگه قضیه چیه بگین ماهم بدونیم
منم واس خاطر سهیل مجبور شدم بگم:
+هیچی داداش چیز مهمی نیس یه مسئله خونوادگی و فامیلی بود یه جورایی
رضا سری تکون دادو گفت :
_باشه ولی امیدوارم بعدا بگین چرا منو همونی که میدونین نباید همو ببینیمو باهم آشناشیم
پوف کلافه ای کشیدمو به سهیل نگاه کردم:
+........
امیدوارم خوشتون بیاد 🗽