#روزنه‌عشق پارت1

꧁𝐻.𝑅.𝐸꧂ ꧁𝐻.𝑅.𝐸꧂ ꧁𝐻.𝑅.𝐸꧂ · 1404/3/30 01:46 · خواندن 5 دقیقه

بکوب ادامه مطلب 😉👇🏻

با کابوس از خواب بیدار شدم عین همیشه اون تو خوابم ولم نمیکنه چرا هیچوقت اون روز نحس و اتفاقاتش از یادم نمیره...

همونطور تو فکر بودم که تقه‌ای به در خوردو منو از افکارم به فضای واقعی اطرافم پرت کرد و پسبندش صدای مامان بود:

[مادرپارسا:ملیکا]

(ملیکا):پارساپسرم بیداری؟!

کمی صداموصاف کردم و گفتم:

+آره مامان جان بیدارشدم

صدای چرخش دستگیره و بازشدن در سکوت اتاق رو شکست و مامان تو چارچوب در قرار گرفت و بالبخند روبهم گفت:

(ملیکا):چرا نمیای برای صبحانه 

با ناراحتی چشمامو به کف اتاق دوختمو لب زدم:

+مامان دوباره خواب اون روزی که شی...

نذاشت جمله‌مو کامل کنم و پرید وسط حرفم وگفت:

(ملیکا):پارسا جان پسرم لطفا تمومش کن تو از اول هیچ علاقه‌ای به اون نداشتی

به مامان که داشت با قدمای آروم به سمتم میومد چشم دوختمو گفتم:

+درسته من هیچوقت هیچ حسی بهش نداشتم اما فکرش ولم نمیکنه حتی بعد این همه مدت

مامان کنارم روی تخت نشست و گفت:

(ملیکا):پسرم ما همه فراموشش کردیم توهم سعی کن فراموش کنی خیلی وقته از این موضوع میگذره دیگه هیچ لزومی نداره بهش فک کنی 

به چهره مهربون مامان نگاهی انداختم بهم لبخند زد منم متقابلاً لبخند زدمو گفتم :

+ممنون که همیشه کنارمین

کمی نزدیک شدو منو در آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد:

(ملیکا):من همیشه کنارتم نمیزارم چیزی اذیتت کنه عزیزم

و همونطور که منو از خودش جدا میکرد گفت :

(ملیکا): صبحانه حاضره آماده شو بیا پایین 

سری تکون دادم که مامان از اتاق خارج شدو درو بست .

{...فلش بک به ۳سال پیش }

که پارسا ۱۶سالش بوده

از زبان پارسا:

آروم چشمامو باز کردم . کسی داشت صدام میزد:

_پارسا پارسا جون بیدار شو دیگه وقت صبحونه‌س

بازم صدای اون آخه کی میخواد دست ازسرم برداره دختره عفریته

با بد خلقی و خواب‌آلودگی بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم دروباز کردم که با چهره خوشحالش روبه رو شدم

بالبخند رو بهم گفت:

_بیدارشدی آقای خوابالو

با همون حالت عصبی لب زدم:

+تو کله سحر چی از جون من میخوای آخه

بالبای آویزون و خیلی لوس گفت:

_اولا کله سحر نیس لنگ ظهره مگه بده اومدم نامزدمو از خواب بیدار کنم

یه تای ابرومو بالا انداختم و باتعجب وعصبانیت گفتم:

+نامزد؟! ... ببخشیدا ولی من هنوز نامزد توی عفریته نیستم الانم گمشو برو میخوام بخوابم

دوباره لبخند مهمون صورتش شدو لب زد:

_آره فعلا هنوز نامزد نیستیم ولی قراره نامزد کنیم میدونم تو دوسم داری عموجان بهم گفتن الانم حتما چون خوابت میاد و بیدارت کردم انقد بدخلقی میکنی و اینطوری حرف میزنی

یه ثانیه چشامو بستمو اکسیژن اطرافمو به ریه‌هام فرستادم و بی درنگ چشمامو باز کردم و تو چشای مشکیش زل زدم و گفتم:

+ببین من نمیدونم پدرم چی بهت گفته و نمیخوامم بدونم من فقط اینو میدونم که من هیچ حس و علاقه‌ای نسبت به تو ندارم الانم که باهات نامزدم به اجبار خانوادمه بهتره اینو بدونی که من هیچوقت تن به ازدواج باتو نمیدم هراتفاقی هم که بیوفته من باتو هیچ ارتباطی ندارم و نمیخوام داشته باشم تو فقط دختر دوست پدرمی و بس تو نامزد من نیستی فقط از زندگیم گمشو بیرون اگه ذره‌ای غرور داری از من دور باش چون من تورو نمیخوام

با حرفایی که بهش زدم لبخند روی لبش ماسید و ناامیدانه نگام کرد و گفت:

_پس یعنی تو تاالان حسی بهم نداشتی و منو نخواستی برای همین همیشه ازم دوری میکنی .و لطفا فقط یه کلمه بگو و تکلیفمو روشن کن الان در این لحظه من اینجا بمونم یابرم فقط انتخاب کن بعد من همونطور که تو میخوای از زندگیت میرم

منم بانگاهی جدی روبهش گفتم:

+ من میخوام بری اما بخاطر خانوادم میتونی بیشتر بمونی و بعداز صبحانه بری

اما اون بدون هیچ مکثی بهم پشت کرد و خیلی سریع از در اتاقم دور شد و به سمت پله ها رفت از پله ها تندتند پایین رفتو از دیدم خارج شد 

از زبان شیوا:

بعد اون حرفایی که پارسا بهم زد مطمئن شدم مادوتا بازیچه خانواده هامون شدیم و تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که صحنه رو ترک کنم و ازش دور شم پله های عمارتو دوتایکی پایین میرفتمو به سمت آشپزخونه رفتم سعی کردم رفتارم نشون نده چه اتفاقی افتاده فقط وسایلمو برداشت و بی هیچ حرفی از آشپزخونه خارج شدم به در عمارت نزدیک شدم که صدایی از پشت متوقفم کرد اون مادر پارسا بود که گفت:

_صبرکن شیوا جان کجامیری عزیزم توکه تازه اومدی لااقل برا صبحونه بمون الان پارساهم میاد

لبخند مصنوعی زدم و به سمتش برگشتم و لب زدم:

+ممنون خاله جان خودمم میخوام بمونم اما یه کاری پیش اومد مجبورم برم بعدا دوباره میام پیشتون

اونم متقابلاً لبخندی بهم زدو باچهره مهربون همیشه‌ش بدرقه‌م کردو گفت:

_باشه دخترم برو ولی بازم پیشمون بیا ما همیشه از دیدنت خوشحال میشم

تو دلم پوزخندی به این حرفش زدم معلومه که خوشحال میشین البته اون زن مهربون و خوش اخلاقی بود فک نمیکنم اون توی این اتفاقات دست داشته باشه اما بقیشون رفتارا و حرفا و تمام حرکاتشون دروغه اونا فقط با دروغاشون مارو آزار میدن وزندگیمونو تو چنگشون میگیرن

بعد از خداحافظی با مادرپارسا از عمارت خارج شدم چندتا پله دم درو باهمون سرعت قبل پایین اومدمو به سمت در خروجی عمارت قدم برداشتم که راننده باچاپلوسی گفت میرسونتمتون خانم ولی بهش اهمیتی ندادمو از عمارت خارج شدم چند دقیقه توی خیابون داشتم بی هدف قدم میزدم و اشک می‌ریختم که چشمم به ماشینی که داشت باسرعت زیاد از خیابون رد میشد افتاد و بدون هیچ فکری بی درنگ خودمو جلوی ماشین پرت کردم...

درد بدی تو کل بدنم پیچید وبعداز اون صدای همهمه افرادی که جمع شده بودن و چشمام بسته شد فقط صداهای نامفهوم توی سرم اکو میشد و دیگه چیزی حس نکردم صدایی نیومد و سیاهی مطلق...

از زبان پارسا

دور میز توی باغ عمارت نشسته بودیم و مشغول صبحانه بودیم که تلفنم زنگ خورد شماره ناشناس بود آیکون سبز رو کشیدمو گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و گفتم:

شروع مکالمه (+پارسا   _تماس گیرنده)

+الو بفرمایید...

_آقای پارسا؟!

+بله خودم هستم شما

_از بیمارستان تماس میگیرم شما خانمی به اسم شیوا میشناسید

با شنیدن اسم شیوا ناگهان ترسی به وجودم افتاد هل کرده جواب دادم:

+.....