ادامه..... 

نظرتونو درباره ی رمان بگید.اگه طرفدار نداشته باشه ادامه نمیدم 🫴🏻

 📖پارت هفتم: «یک فنجان حرف، یک دعوت بی‌منت»

کافه‌ کوچیک کنار مرکز خرید، بوی قهوه‌ی تازه و دارچین می‌داد. دیوارها با طراحی‌های مینیمال و نورهای نارنجی تزئین شده بودن—انگار این فضا برای رویاپردازها ساخته شده بود.

جک و لارا روبه‌روی هم نشسته بودن، فنجون‌هاشون بخار می‌کردن.  

جک دفترچه‌ش رو گذاشت وسط میز، و وقتی لارا شروع به ورق زدنش کرد، صدای پچ‌پچ‌ها و موسیقی آرام، پس‌زمینه‌ای از تحسین شد.

لارا با چشم‌هایی برق‌زده گفت:  

 «تو فقط نقاش نیستی، تو یه مهندسِ احساساتی‌ای. زاویه‌ها، بافت‌ها، همه‌شون یه داستان دارن.»

جک خندید، کمی خجالت کشید.  

 «از وقتی بچه بودم، ماشینا برام آدم بودن. انگار هر چرخش یه فکره، هر صدایی یه خاطره...»

زمان مثل باد گذشت.  

فنجون‌ها خالی شدن، ولی حرف‌ها هنوز داغ بودن.  

جک از رویاهاش گفت، از اینکه مامانش مریضه، از اینکه یه روز می‌خواد برند خودش رو بزنه.  

لارا هم گفت که برای رفتن به آکادمی طراحی صنعتی آماده می‌شه، ولی دنبال یه پروژه‌ست که باهاش بتونه بدرخشه.

لحظه‌ی خداحافظی رسید.  

جک ایستاد، گفت:  

 «ممنون که... باورم کردی.»

لارا کیفش رو برداشت، ولی قبل از اینکه در رو باز کنه، برگشت، مکث کرد.  

لبخند زد و با نگاهی صمیمی گفت:  

 «اگه وقت داری... بیا خونه‌مون . اتاقم پر از دفتر و طراحی و مدل‌های صنعتی‌ـه. شاید کنار هم یه چیز واقعی بسازیم.»

جک چند ثانیه مکث کرد.  

با دل پر از تعجب و لبخندی که کنترل نمی‌تونستش، گفت:  

 «باشه... بریم،»