سایهیماهان🌘📃پارت1

سلام miraهستم
حضورت، حمایتت، و حتی نظر کوچیکت، میتونه انرژیبخشترین چیز برای یک نویسنده مثل من باشه.
پارت اول – بازگشت به خانه ممنوعه
صدای بلندگوی فرودگاه مانند موجی در دوردست، آرام و تکراری پخش میشد. آوا، با موهای روشن و استایل فرانسوی، چمدانش را کنار پایش گذاشت و به اطراف نگاهی انداخت. بعد از چهار سال درس خواندن در رشتهی مد در پاریس، حالا بازگشتش چیزی بیشتر از دیدن خانواده بود—او داشت پا به زندگیای میگذاشت که قبلاً فرار کرده بود.
خانهای که مادر و خواهرش سالها در آن خدمتکار بودند، متعلق به خانوادهای است که نامشان با قدرت، نفوذ و کارهای خلاف گره خورده بود: خانوادهی عماد، یکی از ستونهای اصلی مافیا در شهر بزرگ.
همین که قصد داشت تلفنش را از کیفش درآورد، صدای برخورد محکمی میان جمعیت پیچید. گوشیاش از دستش افتاد، روی زمین پرتاب شد و ترک خورد.
صدای خشنی از پشت سرش آمد:
— «مگه چشمت رو بسته بودی؟»
آوا چرخید. مردی با موهای تیره، ابروهای درهم، و چشمانی قهوهای تیز، مثل سایهای روبهرویش ایستاده بود. لباس مشکی، شیک، و حالتی که انگار همهچیز زیر کنترله.
بدون اینکه تردید کند، چند اسکناس از کیفش بیرون کشید و جلوی آوا پرت کرد.
— «بگیر برو، یکی دیگه بخر.»
آوا نفسش را فرو برد، ولی غرورش اجازه نداد سکوت کند. خم شد، پولها را برداشت و محکم در دست مرد فشرد.
— «با این پول فقط شاید قاب گوشی رو بخرم، نه خود گوشی.
و ضمناً، من ازت انتظار معذرتخواهی دارم—not صدقه.»
مرد لبخند زد، از آن لبخندهایی که تهش خبری نیست جز خطر. بدون هیچ حرفی، چرخید و از میان جمعیت گذشت.
...آوا تا چند لحظه ایستاده بود، گیج از برخوردی که رخ داده بود. گوشی شکسته، پولهای پراکنده، و نگاهی که در ذهنش باقی مانده بود. نمیدانست این برخورد، تنها یک تصادف بود یا شروع اتفاقاتی که زندگیاش را زیر و رو میکند.
او هنوز نمیدانست آن مرد کیست. ولی چیزی در چشمانش بود... چیزی که نمیشد نادیده گرفت.
و همین کافی بود تا دل آوا بیقرار شود.
لطفا حمایتمون کنید😉🫶🏻