ادامه... 🫴🏻

پارت نهم – حقیقتی که توی بازی گیر افتاد

شب آروم بود، صدای فیلم توی بک‌گراند پخش می‌شد و چراغ‌های خانه نیمه‌روشن بودن. سحر و تئو مشغول بازی با کوسن‌ها بودن، آوا لیوانش رو روی میز گذاشت و گفت:  

— «امشب خیلی شلوغ بود، ولی خوب... خونه داره نفس می‌کشه.»

همین لحظه، صدای زنگ در بلند شد.

آوا با تعجب بلند شد، در رو باز کرد، و... ماهان روبه‌رویش ایستاده بود، با کت ساده، موهای کمی خیس، و نگاه معمولاً خنثی‌اش.

— «سلام.»

آوا با ابروهای بالا رفته گفت:  

— «بازم تو؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟»

ماهان پوزخندی زد:  

— «می‌خوای بگی رد موبایل‌هاتو بلد نیستم دنبال کنم؟»  

سپس اضافه کرد:  

— «اومدم دنبال تئو. ولی اگه وقت بازیه، شاید منم بیام تو.»

آوا گفت:  

— «لزومی نداره.»

ماهان نگاهش کرد:  

— «اگه بخوای، می‌مونم. یه بازی؟ یه سوال؟ یه جواب؟»

آوا در رو بیشتر باز کرد.  

— «بیا داخل، ولی اگه سوالی می‌پرسی، باید جواب خودتو هم بدی.»

*

ماهان وارد شد، سحر با خنده گفت:  

— «چقدر رسمی وارد شدی، نکنه مدیر بازی هم هستی؟»

تئو که حالا کمی راحت‌تر بود، لبخند زد و گفت:  

— «بچه‌ها! جرأت یا حقیقت؟ همه پایه‌ن؟»

جمع دایره‌ای روی فرش نشستند. شمع کوچکی وسط روشن شد. اولین سوال از سحر شروع شد، پرسید:  

— «تئو، آخرین باری که واقعاً گریه کردی کی بود؟»

تئو مکث کرد، چشمش افتاد به لیوان آب، و گفت:  

— «همین هفته، وقتی فکر کردم هیچ‌کس نمی‌فهمه چی توی سرمه.»

همه سکوت کردن. آوا نگاهش کرد. ماهان سرش رو کمی خم کرد.

بعد نوبت آوا شد.  

سحر با شیطنت گفت:  

— «آوا، جرأت یا حقیقت؟»

— «حقیقت.»

— «فکر می‌کنی بین ما کی از همه مرموزتره؟»

آوا نیم‌نگاهی به ماهان انداخت، بعد گفت:  

— «اون‌که سکوتش از حرفاش بلندتره... ماهان.»

ماهان فقط لبخند زد. نوبت خودش که شد، رو به آوا گفت:  

— «آوا، جرأت یا حقیقت؟»

آوا کمی عقب رفت، گفت:  

— «جرأت.»

ماهان گفت:  

— «اگه فردا صبح مجبور شی فقط به یه نفر توی این خونه اعتماد کنی، اون کیه؟»

همه منتظر بودن. آوا نفسش رو محکم بیرون داد.  

نگاهش بین تئو، سحر، و ماهان چرخید.  

بعد گفت:  

— «تئو... چون قلبش صدا داره.»

ماهان برای لحظه‌ای بی‌حرکت موند، و گفت:  

— «جالبه... ولی مطمئنی صدای قلبش، صدای رازهاش نیست؟»

سحر با خنده گفت:  

— «خب بچه‌ها، نوبت کیه که از بازی بزنه بیرون و چای بیاره؟»

جمعی از خنده منفجر شد.

اما زیر اون خنده‌ها، نگاه‌هایی رد و بدل شد که انگار همه چیزی فهمیدن... حتی اون‌هایی که هیچ‌چیزی نگفتن.

___________________________

حمایت 🙂