#بهمسیرتادامهبده پارت2
سلام، پارت ² به مسیرت ادامه بده📘
مایل به ادامه مطلب ؟!😉
📖 پارت دوم: «اولین اخراج، اولین زخم»
صدای مدادش روی کاغذ، در سکوت کلاس میلغزید.
جَک کای، در حالی که بقیهٔ بچهها منظره یا میوه میکشیدن، با تمرکز تمام داشت جزئیات موتور یه ماشین خیالی رو میکشید—مدلی که خودش طراحی کرده بود، اسمش رو هم گذاشته بود: آزادی ۱۷۸.
استاد هنر جلو اومد، نگاهش کرد، ابروهاشو در هم کشید و با صدای بلند گفت:
> «جَک! چند بار بگم نقاشی ماشین توی درس ما جای نداره؟ اینجا کلاس هنر واقعگرایانهست، نه تخیلات بیفایده!»
سپس کاغذ رو از روی میز کشید و پاره کرد.
جَک رنگش پرید، مداد از دستش افتاد، صندلی عقب رفت، و استاد با انگشت اشاره درِ کلاس رو نشون داد:
> «برو بیرون، تا یاد بگیری هنر یعنی تبعیت از قانون!»
جَک با دلی شکسته از کلاس خارج شد. راهرو مدرسه براش طولانیتر از همیشه بود.
رفت به دفتر مدیر، روی صندلی انتظار نشست.
دستاش میلرزیدن، ولی توی دلش، هنوز اون ماشین خیالی داشت گاز میداد—به سمت آیندهای که هنوز کسی باورش نداشت.
مدیر از اتاق بیرون اومد، چهرهای جدی داشت و بیکلام گفت:
> «فعلاً بیرون بشین. باید با خانوادهات تماس بگیرم.»
جَک ساکت روی نیمکت نشسته بود. توی ذهنش، انگار مداد هنوز داشت روی کاغذ میلغزید...
نیمساعت بعد، صدای قدمهای سنگین در راهرو پیچید.
متئو، برادر بزرگش با صورت آفتابسوخته و لباس کار مزرعه وارد شد.
مدیر جلو رفت، پشت میز نشست و گفت:
> «برادرت استعداد داره، ولی نمیتونه با چارچوبهای درسی کنار بیاد. نقاشیهاش ماشینهای خیالیه، نه تمرینات مقرر. یه هفته از کلاس هنر اخراج شده.»
متئو فقط سرش رو تکون داد.
جَک چیزی نگفت. فقط به پنجره نگاه کرد. همونجا بود که اولین بار فهمید، دنیا هنوز آماده نیست.
ولی اون آمادهست برای جنگیدن با همون دنیا.
با صدای آهسته گفت:
> «اگه آرزوهام پوچه، پس چرا وقتی بهشون فکر میکنم... حس میکنم نفس میکشم؟»
متئو شونهشو گرفت و بدون حرف، کنارش ایستاد.
با هم از دفتر مدرسه خارج شدن، جَک با ذهنی پر از نقشه، ولی دلی زخمی...
پایان این روز، آغاز یک مسیر بود—مسیر ساختن جَک کای.
امیدوارم خوشتون بیاد و حمایت کنین🧚🏻♀️
لطفا به وب خودمهم سربزنید