#بهمسیرتادامهبده پارت3
مایل به ادامه مطلب... 📖
📖 پارت سوم: «سکوت شام، سفر به قطار»
در چوبی با صدای آرام باز شد.
جَک کای و برادرش متئو، کنار هم وارد خونه شدن.
گل و خاک کفشهاشون نشونهای بود از روزی که خوب شروع نشده بود.
مادر کنار گاز ایستاده بود. وقتی هر دو را با هم دید، لبخند محوش در چهرهاش خشک شد.
با صدایی نگران پرسید:
> «متئو؟ چی شده؟ چرا با هم برگشتین؟»
متئو کیفش رو کنار در گذاشت، نگاهی به جَک انداخت و گفت:
> «مدرسه زنگ زد... جک از کلاس هنر اخراج شده. یه هفته مرخصی دادن بهخاطر نقاشی ماشین.»
مادر آهی کشید، دستهاشو روی پیشبند فشار داد.
به جَک نگاه کرد، که بیهیچ دفاعی ایستاده بود.
لحظهای سکوت کرد، بعد با لحن خشکی گفت:
> «جَک، برو اتاقت. شام برای کسیه که یاد گرفته وقتش رو صرف یادگیری کنه، نه خیالبافی.»
جَک چیزی نگفت. نگاهش رو از مادر دزدید و بیصدا رفت سمت اتاق.
متئو خواست چیزی بگه، اما نگاه مادر سنگینتر از حرف بود.
اون شب، جَک کنار پنجره اتاق نشست، به دفترچهاش نگاه کرد، ولی حتی یک خط هم نکشید.
صدای قاشقها و چنگالها از سفره شنیده میشد، ولی جَک شام نخورد—نه بهخاطر اخراج، بلکه بهخاطر زخمی که از اعتماد مادرش خورده بود.
ساعت نزدیک نیمهشب بود.
در اتاق باز شد، مادر بیصدا وارد شد. چراغ رو روشن نکرد.
کنار جَک نشست، دستش رو آهسته روی شونهاش گذاشت و گفت:
> «میدونم سخت بود... ترسیدم. از اینکه آرزوهات شکست بخورن و تو رو با خودشون ببرن. اما... حالا میفهمم، شاید تو برای شکستنِ این ترسها ساخته شدی.»
جَک زیر لب گفت:
> «دردش از اخراج بیشتر بود... وقتی کسی که از همه بیشتر دوستش دارم، از رویاهام ترسید.»
مادر دستش رو فشار داد، بیکلام، با یه عشق قدیمی اما زنده.
فردای اون شب، جَک و متئو بار سفر بستن، به سمت شهری که پدرشون توی قطارهای بینشهری کار میکرد.
قطارها مثل رویاهایی بودن که میاومدن و میرفتن.
ولی جَک حالا ایستاده بود، دقیقاً وسط ریل شروع...