سایه‌ی‌ماهان‌🌘📃پارت2

𝘔𝘪𝘳𝘢 𝘔𝘪𝘳𝘢 𝘔𝘪𝘳𝘢 · 1404/5/1 17:45 · خواندن 3 دقیقه

ادامه...📖

پارت دوم – دروازه‌ای به گذشته‌ی فراموش‌شده

صدای بوق تاکسی خاموش شد. آوا از پنجره به بیرون نگاهی انداخت—عمارت باشکوهی که سال‌ها تنها در خاطرات کودکی‌اش باقی مانده بود، حالا روبه‌رویش بود. دروازه‌های بلند آهنی، حیاطی مرتب با درختان شمشاد، و ساختمان مرکزی که مثل قلعه‌ای خاموش در دل شهر ایستاده بود.

چمدان را کشید و بیرون رفت. در همان لحظه، دروازه‌ی اصلی به‌آرامی باز شد. خواهرش، کیمیا، با صورت پرشوق و دستی در هوا آمد سمتش:  

— «آوای خودمی؟ باورم نمیشه برگشتی!»

آوا خندید و بغلش کرد، اما ته دلش لرزید. نه از دیدن کیمیا، بلکه از حس غریبی که با هر قدم به عمارت نزدیک‌تر می‌شد در وجودش رخنه می‌کرد.

داخل که شد، مادر با لباس خدمتکاری ساده اما اتو‌شده، به استقبال آمد. نگاهش پر از احساس بود، اما گفتنش ساده:  

— «دخترم، خوش اومدی.»

سالن بزرگ با لوسترهای بلند، دیوارهای گچ‌بری شده و پنجره‌هایی با پرده‌های سنگین، مثل صحنه‌ی تئاتری بود که سال‌ها نقش اصلیش رو بازی نکرده بود.

آوا خودش رو در آینه بزرگ کنار راه‌پله دید. کت طوسی، شال ابریشمی و چشمانی که حالا باید همه‌چیز رو دوباره کشف می‌کردن.

______❐

آوا در اتاق مهمان، روی تخت نشسته بود و با انگشتانش گوشه‌ی ملحفه‌ی سفید را لمس می‌کرد. خانه‌ی عماد آن‌قدر مجلل و ساکت بود که هر صدای کوچکی مثل فریاد در فضای خالی می‌پیچید.  

کیمیا وارد شد و با هیجان گفت:  

— «بیا، امشب سر میز شام مهمونا هستن. عماد گفته تو هم باید بیای.»  

آوا بلند شد. لباس ساده‌ای پوشید، موهاشو مرتب کرد و،از اتاق خارج شد. حواسش به اطراف بود—تابلوهای قدیمی، فرش‌های دست‌باف، و سکوتی که انگار رازهایی رو در خودش حبس کرده.

آوا با قدم‌هایی سنجیده وارد سالن شام شد؛ با هر قدم، صدای برخورد پاشنه کفشش با سنگ‌فرش‌ها توی سکوت مجلل عمارت می‌پیچید.  

سر میز، عماد ایستاده بود. با چهره‌ای آرام اما نگاهی نافذ، به سمتش رفت و دستش را دراز کرد.  

— «آوا جان، خوش اومدی. حضور تو، برای من و این خونه یه اتفاق خاصه.»

آوا دستش را فشرد، بی‌آنکه از لحن سنگین محیط، هراس داشته باشد.

عماد نگاهی به دو جوانی انداخت که به تازگی وارد سالن شده بودند.  

— «اجازه بده پسرخوانده‌هام رو بهت معرفی کنم.»

با لحنی رسمی ادامه داد:  

— «این ماهانِ خاموشه؛ بیشتر از اینکه صحبت کنه، نگاهش حرف می‌زنه. و اون یکی، تئو... تئو با لبخندش خطر رو شیرین نشون می‌ده.»

ماهان فقط سری کوتاه تکان داد؛ انگار همه‌چیز رو دیده، همه‌چیز رو فهمیده، اما هیچ‌چیز براش مهم نیست. نگاهش گذرا بود، ولی سنگین.  

تئو اما لبخند زد، نگاهش را مستقیم در چشم‌های آوا انداخت:  

— «شام امشب قراره متفاوت باشه... چون یه نفر برگشته که انگار خودش هم نمی‌دونه چقدر قراره اینجا بمونه.»

آوا نیم‌نگاهی به ماهان انداخت. هنوز نمی‌دانست کیست، ولی جمله‌اش به دل نشست:  

— «انگار برگشتی تا معذرت‌خواهی کنی، نه برای شام.»

آوا اخم کوچکی کرد، اما چیزی نگفت. سکوت کرد—سکوتی که پشتش حرف‌ها بود.  

سالن شام در نور گرم لوسترها غرق بود، اما چیزی در فضا یخ زده بود؛ شاید نگاه ماهان، شاید راز عمارت، یا شاید خود آوا... که حالا وارد داستانی شده بود که از هیچ نقطه‌ای قابل حدس نبود.

 

لطفاً حمایت کنیدو نظرتونو راجع‌به رمانمون بگید🥹♥️