سایهیماهان🌘📃پارت3

ادامه..!؟ 🦦
پارت سوم – ردپاهای بیصدا
همه خوابیده بودند. سالن شام حالا خاموش بود، فقط نور زردِ کمرنگِ چراغ دیواری مثل سایهای لرزان روی فرشها میرقصید. آوا با چشمانی باز، از پنجرهی اتاقش به بیرون نگاه میکرد. خوابش نمیبرد—نه از خستگی سفر، بلکه از سنگینی فضا.
کت نازکش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت. سکوت راهرو، با هر قدمش میشکست. صدای ساعت دیواری از طبقهی پایین میاومد... تیکتاکی که انگار وقتِ تردید بود.
رد دیوارها را با انگشت لمس کرد، انگار میخواست گذشته را از گچکاریها بیرون بکشد. از مقابل چند اتاق گذشت. یکی قفل بود. یکی تاریک. یکی بیصدا.
به درِ کتابخانه رسید. دستهی در را آهسته فشرد. داخل شد. نور ماه از پنجرهی بزرگ طبقهی دوم به قفسهها تابیده بود. بوی چوب قدیمی و کاغذهای کهنه هوا را پر کرده بود.
اما هنوز چند قدم برنداشته بود که صدای در، آهسته پشت سرش بسته شد.
چرخید.
ماهان ایستاده بود. با پیراهن مشکی، نگاه سنگین، و نوری که فقط نیمی از صورتش را روشن کرده بود.
بیآنکه تعجب کند، فقط گفت:
— «شبگردی رو دوست داری؟ یا دنبال چیزی میگردی که نباید؟»
آوا مکث کرد، اما عقب نرفت. فقط گفت:
— «نمیخوابم. این خونه صدایی داره که اجازه نمیده چشم ببندم.»
ماهان لبخند نامعلومی زد. قدمی جلو آمد.
— «اینجا خیلیهاشون با چشمهای باز خواب میرن... عادت میکنی.»
آوا ابرو بالا انداخت.
— «تو هم یکی از اونهایی؟»
ماهان نزدیکتر شد، نگاهش مستقیم.
— «من؟ من هیچوقت نمیخوابم. چون اینجا، اگه غفلت کنی، اول رویاها رو میدزدن، بعد خودت رو.»
آوا خیره ماند. برای لحظهای، همهچیز ساکت بود. فقط صدای نفسهایشان.
ماهان گفت:
— «از شام چیزی نفهمیدی، نه؟ این خونه فقط میز نقرهای و پردههای سنگین نیست... هر چیزی که میبینی، فقط ظاهرشه.»
آوا در دلش احساس سنگینی کرد. خواست چیزی بگه، اما ماهان چرخید و به سمت در رفت.
قبل از رفتن گفت:
— «بهتره امشب چیزی پیدا نکنی... چون بعضی چیزا وقتی پیدا شن، نمیذارن راحت برگردی.»
در باز شد، صدای لولا پیچید، و ماهان در تاریکی ناپدید شد.
آوا نفسش را بیرون داد.
اما میدانست—از این لحظه، دیگه هیچ شب ساکتی در این عمارت وجود نخواهد داشت
لطفاً حمایت کنیدو نظرتونو راجعبه رمان بگید🥹♥️