سایهیماهان🌘📃پارت6

ادامه🫴🏻🙂
پارت ششم – خون داغ، بوسه سرد
ماهان با عصبانیت از پلهها پایین رفت. موبایلش دستش بود و چهرهاش پر از خشم کنترلشده. داشت از عمارت خارج میشد که آوا یکباره خودش را داخل ماشین انداخت.
— «منم میام.»
ماهان لحظهای مکث کرد، فقط با لحن خشنی گفت:
— «مشکل از همینجاست. شاید اگه تئو رو با خودت نبرده بودی، امروز اینجوری نمیشد.»
آوا بیمعطلی جواب داد:
— «تو واقعاً فکر میکنی من مسئولم؟! من حتی نمیدونم بین شما چی گذشته.»
ماهان دنده را جا زد و ماشین با صدای نرمی حرکت کرد. بعد از چند دقیقه سکوت، گفت:
— «تا حالا انقدر تئو رو پریشون ندیده بودم... صبح بهش چی گفتی؟»
آوا سرش را چرخاند:
— «فقط گفتم میخوام امروز تنها برم دنبال خونه . همین.»
در همان لحظه، صدای زنگ موبایل ماهان بلند شد. صفحه را نگاه کرد. اسم: جسیکا.
تماس را وصل کرد. صدای دخترانهای با لحن ناز و شیرین گفت:
— «عشقم... تئو اومده پیش من. گفت از خونه فرار کرده، ترسیده. نمیدونستم زنگ بزنم یا نه...»
چشمان ماهان برق زد، بدون حرف، پدال گاز را فشرد و ماشین با سرعت در خیابان پیچید.
آوا بهتزده، فقط توانست دستش را روی داشبورد بگذارد تا تعادلش حفظ شود.
چند دقیقه بعد، جلوی خانهی مجلل جسیکا توقف کردند.
ماهان پیاده شد و آوا پشتسرش وارد شد.
جسیکا با لباس ساتن براق، لبهایی رژخورده، و نگاهی پر از ناز در آستانهی در ایستاده بود. وقتی ماهان وارد شد، جلو آمد، دستش را گرفت و بوسهای آرام روی گونهاش زد.
آوا نفسش را آهسته بیرون داد. توی دلش گفت:
— «عه... چه چندش. انگار آدم حسابی کم بود بعد اینو تور کرده...»
بعد یکدفعه رو به جسیکا گفت:
— «بهتره اول ببینیم تئو تو چه حالیه، بعد عاشقانههاتونو ادامه بدین.»
ماهان نگاه سریعی به آوا انداخت. جسیکا کمی عقب کشید، ولی هنوز لبخندش را حفظ کرده بود.
در پسِ این نمایش پر زرقوبرق، تئو پشت پردهای پنهان بود؛ و هنوز کسی نمیدانست دقیقاً چرا فرار کرده... یا از چی فرار میکنه.