#روزنه‌عشق پارت5

🌸𝐻𝒶𝓃𝒾𝓎𝑒𝒽 🌸𝐻𝒶𝓃𝒾𝓎𝑒𝒽 🌸𝐻𝒶𝓃𝒾𝓎𝑒𝒽 · 1404/5/2 13:47 · خواندن 4 دقیقه

سلام بعد از یک‌ماه بلاخره اومدم پارت بدم💔

به‌هرحال بابت حمایت های زیباتون ممنونم و امیدوارم بازم حمایتمون کنید 😘🗽

زیاد شد دیگه بفرمایید ادامه....👇🏻🧚🏻‍♀️

 

آهی پراز افسوس سردادمو به سهیل نگاه کردم:

_نمیخواد حالا عین مردای زن مرده غمبرک بزنی، رضا کاراتو ردیف کن بریم 

ابرویی بالا انداختم و به رضای کنجکاو نگاه کردم که درجواب سهیل میگفت:

_مگه قراره منم باهاتون بیام

این‌بار من بودم که گفتم:

+به‌عنوان اولین روز آشناییمون میخوایم بریم هم یه دوری بزنیم هم یه ناهار مهمونتون کنم البته که بدون رضا اصن خوش نمیگذره

و سهیل در ادامه حرفام گفت:

_خب آقارضا حالا پاشو برو اجازه‌تو از عمو بگیرو آماده‌شو که بریم

رضا سری تکون دادوگفت:

_همچین بدمم نمیاد خیلی وقته با رفیقام بیرون نرفتم...

از پشت میز بلندشدو ادامه داد:

_ پس من برم آماده شم بمونین تا بیام 

هردو سری تکون دادیم که رضا سینی‌رو برداشت و به سمت عمو رفت...

چند دقیقه‌ای با عمو حرف زد اما بخاطر فاصله‌ای که داشتیم نمی‌تونستیم بفهمیم چی میگن و بعد اون به سمت دری رفت و واردش شد...

..............

یک‌ربعی هست دم در کافه منتظر رضاییم...

کافه خیلی خلوت شده بودو بنظر میرسید عمو میخواد بره خونه، خونشون دقیقا کنار کافه‌س و راحت میتونه بره‌وبیاد همونطور که به اطراف نگاه میکردم و تو فکر بودم دیدم که در باز شدو رضا بیرون اومد 

نسبت به چند دقیقه پیش که پیش بند بسته بود الان یه تیشرت لانگ با شلوار ستش پوشیده بود درو بست‌و به سمت عمو رفت بخاطر فاصله‌مون نمیشنیدم چی میگن اما در آخر باهم دست دادن و رضا به سمت ما قدم برمیداشت 

کنارمون قرار گرفت که سهیل که معلوم نبود حواسش کجاست تازه متوجه شدو بانگاهی کنجکاو که کمی تعجب چاشنی‌ش بود از سرتا پاشو برانداز کرد و یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:

_میگما پارسا مطمئنی این رضاس آخه این با اون پسری که الان دیدیم زمین تا آسمون فاصله‌س 

رضا لبخندی زدو گفت :

_میخوای برم با همون لباسا برگردم

سهیل فوراً دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد دست انداخت گردن رضا و همون‌طور که به سمت در خروجی هدایتش میکرد گفت:

_دِ آخه اگه تو دوباره بری اون تو من اینجا تلف میشم بدو بریم پارسا یه اسنپ بگیر داداش...

رضا پرید وسط حرفش و باخنده گفت:

_آقا یه لحظه منو ول کن، من ماشین دارم اسنپ نمیخواد

سهیل یه لحظه ایستاد و نگاهی به صورت رضا انداخت‌و بعد رو به من گفت:

_اگه رانندگیش‌هم عین لباس عوض کردنش باشه چی

فقط خندیدم و از کافه خارج شدم...

....}مدتی بعد در ماشین رضا{....

چند دقیقه‌ایه از کافه خارج شدیم و تو مسیر رفتن به رستوران‌ هستیم همونطور که هرسه‌مون مشغول حرف زدن و بگوبخند بودیم یادم اومد تولد سارینا نزدیکه و سر چرخوندم‌و به سهیل که عقب نشسته بود گفتم:

+عه راستی تولد خواهرت نزدیکه، میخوام براش کادو بگیرم از چی بیشتر خوشش میاد 

که سهیل پوکرفیس نگاهم کردو گفت:

_کادوی تولد، اونم برا سارینا. بنظرم تو یاخیلی خنگی یا خودتو زدی به خنگی آخه منوتو کی برا سارینا کادو گرفتیم‌و اون با روی خوش تشکر کرد و خوشحال شد اون دفعه‌ رو یادت نیس!؟

نگاهمو از سهیل گرفتمو به جلو زل زدم و گفتم:

+خو منم برا همین میگم اون چی دوس‌داره منه‌ پسر از کجا سلیقه خواهر تورو بدونم اخه

که بلاخره رضا صلاح دونست حرف بزنه و گفت:

_خب یه عروسک بگیرین براش مگه خواهر سهیل چند سالشه که انقد جدی گرفتین

هردو پوکرفیس به رضا نگاه کردیم و من گفتم:

+ ۱۹ سالشه و هیچوقت از عروسک خوشش نمیومد حتی وقتی بچه بود هم عروسک بازی نمیکرده

و اینبار سهیل باغم گفت :

_یه‌بار خیلی بچه بودم با شوق‌وذوق براش یه عروسک خریدم و وقتی شب تولدش کادو رو باز کرد و عروسک‌و دید فقط یه نگاه بهم انداخت و سنگدلانه عروسکو انداخت زمین و زیر پاهاش لهش کرد و ذوق بچگونه منو نابود کرد

رضا از آینه ماشین به سهیل نگاه کردو گفت:

_بنظرم خواهرت خیلی سنگدله چون تو اون موقع بچه بودی چه‌میدونستی اون عروسک دوس نداره حداقل برای خوشحالی تو باید وانمود میکرده خوشش اومده و بعدا عروسکو دور مینداخته

و من گفتم:

+حالا نمیخواد غمبرک بزنی الان که میدونی چی دوس داره بگو من از طرف هردومون براش کادو میگیرم

و سهیل نگاهشو از شیشه گرفت‌ و کمی به جلو خم شدو گفت:

_چیزای زرق‌وبرق‌دار مثلا طلاو الماس لباسای برندای معروفو ماشین و موتور و کلا هرچیزی که تو چشم باشه....

بعد از کلی حرف زدن و خروج از بحث تولد سارینا دوباره بحث جدید شروع شد و من گفتم:

+عه راستی رضا توام گفتی تولدت نزدیکه نه؟

رضا سری تکون دادو گفت:

_آره خب یکشنبه هفته دیگه

و سهیل دستاشو زد به‌همو گفت:

_خب دوتا تولدو افتادیم  شنبه سارینا یکشنبه رضا سارینا ۱۹ رضا ۲۰ ماشالا چه هفته پر تولدی پارسا احیانا تولد تو نمیوفته این هفته 

آخر حرفشو با خنده گفت و منم درجواب گفتم :

+نه خداروشکر من تولدم دوماه دیگه‌س...

سهیل نفس راحتی کشید و .....

..........

چند دقیقه پیش وارد رستوران شدیم و سفارش دادیم...

سفارشامونو آوردن‌و مشغول خوردن و گپ و گفت بودیم که دستی روی شونه سهیل نشست از اونجایی که سهیل روبه‌روی رضا نشسته بود رضا زل زده بود تو صورت شخص مقابلش و من که کنار سهیل بودم اروم برگشتم تا به اون شخص نگاه کنم و سهیل عین کسایی که جن پشت سرشون باشه بهت زده و ترسیده خیلی آروم سرشو برگردوند و اول به دستی که رو شونه‌ش بود و بعد به اون شخص نگاه کرد که...

 

..........................

 

لطفاً حمایتمون کنید 😉💋