سایه‌ی‌ماهان🌘📃پارت7

𝘔𝘪𝘳𝘢 𝘔𝘪𝘳𝘢 𝘔𝘪𝘳𝘢 · 1404/5/3 07:19 · خواندن 2 دقیقه

ادامه... 

پارت هفتم – هجومِ لحظه‌ها

درِ خانه‌ی جسیکا باز شد و آوا با شتاب وارد شد. تئو کنار مبل نشسته بود. چشم‌های قرمز، چهره‌ی خسته، و دست‌هایی که مدام می‌لرزید.  

وقتی نگاهش به آوا افتاد، بی‌هوا بغلش کرد. صدایش لرزان بود، با لکنتی پر از بغض گفت:  

— «آوا... من خستم. نمی‌تونم... دیگه نمی‌تونم.»

آوا بی‌هیچ سوالی، فقط محکم‌تر در آغوشش گرفت.  

ماهان از گوشه‌ی اتاق جلو آمد، خواست کمک کند تئو را بلند کند، اما...  

تئو فریاد زد:  

— «نه! دست نزن بهم!»

ماهان بی‌حرکت ایستاد. آوا بی‌حرف بازوی تئو را گرفت و به آرامی به سمت ماشین برد.  

جسیکا که پشت در مانده بود، با صدای ناز گفت:  

— «ماهان... واقعاً متأسفم. نمی‌دونستم حال تئو این‌طوریه.»

ماهان نگاهی کوتاه کرد، و فقط گفت:  

— «بعداً حرف می‌زنیم.»

*

در ماشین، تئو آرام روی صندلی عقب خوابیده بود. ماهان پشت فرمان، پر از سوال و خشم. زیر لب زمزمه کرد:  

— «مگه دیوونه شدی پسر؟ از کی این‌قدر...؟»

آوا از آینه نگاهش کرد، و بی‌صدا انگشتش را روی لبش گذاشت:  

— «ساکت باش. اون خوابیده.»

ماهان لحظه‌ای مکث کرد، بعد سکوت، فقط صدای حرکت ماشین در شب باقی ماند.

وقتی به عمارت رسیدند، ماهان تئو را بی‌کلام به اتاق برد. آوا پشت سرش تا در ایستاد، که ناگهان ماهان برگشت.

— «هر وقت می‌خوای بری بیرون... لطفاً تئو رو هم با خودت ببر. شاید کنار تو آروم‌تر باشه.»

آوا می‌خواست چیزی بگوید، که پایش روی لبه‌ی فرش گیر کرد. تعادلش را از دست داد...

ماهان بی‌درنگ دستش را گرفت. لحظه‌ای کوتاه، انگار همه‌چیز ایستاد.  

دست‌ها، نگاه‌ها، سکوت، تنش—همه در چند ثانیه گره خورد.

چشمانشان درهم قفل شد. نفس‌ها آرام، اما دل‌ها پر تلاطم. هیچ‌کدام چیزی نگفت. فقط آن سکوت کش‌دار، حرف‌های ناتمام را در هوا نگه داشت.

*

صبح روز بعد، آوا با گیجی از خواب بیدار شد. نگاهش به سقف، ذهنش درگیر یک جمله بود:  

«من... دیشب چی دیدم؟»  

هم خودش را نمی‌فهمید، هم ماهان را. اما یک چیز را خوب می‌دانست: نمی‌خواست احساسی در دلش رخنه کند که از کنترل خارج شود.

به اتاق تئو رفت. هنوز خسته و بی‌رمق، اما بیدار بود. لبخند خسته‌ای زد و آوا گفت:  

— «بلند شو، امروز باید باهام بیای خرید. خونه جدیدم باید رنگ تو رو هم داشته باشه.»

تئو لبخندی زد، بلند شد، و با آوا از عمارت بیرون رفت...  

بی‌خبر از اینکه دیشب فقط یک لحظه نبود—جرقه‌ای بود که شاید خیلی چیزها رو روشن کنه.

_______________________________

حمایت یادت نره 🙂