#بهمسیرتادامهبده پارت6

ادامه..
📖 پارت ششم: «شهری که دیدنِ تو را بلد بود»
صدای بخار قطار هنوز توی گوش میپیچید، ولی کارگاه مثل همیشه ساکت بود.
پدر جَک پشت میز کارش نشسته بود، انگشتهاش خسته و تاولزده، نفسهاش سنگین.
جَک وارد شد، کمی خاک روی لباسش بود، اما چشماش مثل همیشه روشن.
پدر نگاهی بهش انداخت، بعد دستمالی از جیبش درآورد و با صدایی گرفته گفت:
«امروز دیگه از کار خسته شدم، پسر... ولی تو هنوز جوونی. امروز رو مال خودت کن.»
جَک اخم کرد:
«یعنی نرم کمک کنم؟»
پدر لبخند زد، از اون لبخندهایی که فقط پدرهایی میزنن که میخوان اجازه بدن فرزندشون یه قدم ازشون جلو بزنه.
«برو شهرو ببین، ببین مردم چجوری زندگی میکنن، ببین توی خیابونها چه چیزهایی میچرخه... شاید اونجا یه پیچ و مهره پیدا کردی که توی ذهن هیچکس نیست.»
جَک سرش رو تکون داد، دفترچهشو برداشت و راه افتاد.
هوای شهر گرم بود، ولی نسیم سبک به صورتش میخورد و انگار داشت میگفت: «تو توی راهی، ادامه بده.»
وسط مرکز خرید ایستاد. صدای آدمها، نور فروشگاهها، تابلوهای بزرگ، ماشینهایی که توی پارکینگ برق میزدن...
همینطور که به ویترین فروشگاه قطعات صنعتی نگاه میکرد، یه صدای آشنا از پشت سر بلند شد:
«تو دوباره داری ماشین نگاه میکنی؟»
جَک برگشت—لارا، با همون چهرهی کنجکاو، ولی اینبار با یه کیف طراحی زیر بغل و یه لبخند بزرگ.
«فکر نمیکردم وسط اینهمه شلوغی باز هم یه طراح رؤیایی پیدا کنم.»
جَک خندید، ولی توی دلش یه چیزی روشن شد:
شاید رویاها، وقتی وسط مردم پُر از سرعت و خرید، دیده بشن... واقعاً شروع می شن.
_________________________________
حمایت یادت نره 🙂🦦