سایه‌ی‌ماهان🌘📃پارت8

𝘔𝘪𝘳𝘢 𝘔𝘪𝘳𝘢 𝘔𝘪𝘳𝘢 · 1404/5/4 17:31 · خواندن 2 دقیقه

ادامه... 

پارت هشتم – چمدون‌هایی پر از خنده و نگاه‌های دزدکی

خانه‌ی آوا حالا دیگه فقط چهار دیوار نبود—صدای خنده، بوی شام ساده، و نور فیلمی که گوشه‌ی سالن پخش می‌شد، حس زندگی رو بهش بخشیده بود.

سحر با اون انرژی بی‌پایانش وسط مبل لم داده بود، موهاش توی نور کم برق می‌زد و صدای خنده‌اش مثل موج توی سالن می‌پیچید.

لحظه‌ای بعد، در باز شد و تئو وارد شد. با تی‌شرت ساده، موهای بهم‌ریخته و نگاهی که وقتی به سحر افتاد، کمی مکث کرد. نگاهش دقیقا همون مکثیه که وقتی چیزی تازه‌و‌دل‌نشین می‌بینی، ناخودآگاه انجامش می‌دی.

آوا لبخند زد و گفت:  

— «سحر، این تئوعه. دوست کوچولوی من که امروز خیلی هم آروم نبوده.»

سحر خندید، دستش را دراز کرد:  

— «سلام پسری، خوش اومدی به خونه‌ی تازه‌مون.»

تئو دستش را گرفت، با لبخندی خجالتی فقط گفت:  

— «سلام... خوشحالم اینجام.»

 

همون موقع، صدای ماشین باربری از بیرون اومد. آوا سریع از جا پرید:  

— «وسایل اومدن! بیاید، باید بترکونیم امروز رو.»

سه‌نفری از خونه بیرون زدن، در کارتن‌ها رو باز کردن، پرده‌ها رو نصب کردن، قاب‌ها رو بالا بردن، و حتی با سلیقه‌ی مشترک، کوسن‌ها رو چیدند.

تئو کنار سحر ایستاده بود، گاهی توی کار کمک می‌کرد و گاهی فقط نگاهش می‌کرد که چطور بی‌پروا همه‌چیز رو مرتب می‌کرد. آوا از گوشه نگاهشون می‌کرد و لبخند کجی روی لبش می‌نشست.

 

ساعت از ۹ گذشته بود. شام ساده روی میز، نوشیدنی‌ها آماده، و فیلمی رومانتیک از تلویزیون پخش می‌شد.

تئو کنار سحر نشسته بود، اما دست‌هاش رو مرتب با لبه‌ی بلوزش مشغول کرده بود. وقتی سحر رو بهش گفت «پفک می‌دی یا فقط نگاه می‌کنی؟»، تئو برای لحظه‌ای بهش نگاه کرد و خندید—یه خنده‌ی واقعی، از اونایی که دل آدم رو گرم می‌کنه.

آوا بهشون نگاه کرد، بعد به سقف چشم دوخت... انگار این خونه، حالا واقعاً "خونه" شده بود.

اما هنوز نمی‌دونست یه زنگِ دیگه قراره شب رو از حال خوبش دربیاره...

___________________________

حمایت 🫴🏻☘️